باغچه بیدی : فصل اول

نظر شما در مورد مطالب این وبلاگ چیست؟


آمار مطالب

کل مطالب : 371
کل نظرات : 2

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 15

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 49
باردید دیروز : 4
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 186
بازدید سال : 19469
بازدید کلی : 188777

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 49
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 186
بازدید کل : 188777
تعداد مطالب : 371
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی
تاریخ : دو شنبه 8 خرداد 1391
نظرات

 

باغچه  بیدی

با خودم فکر می  کردم چی مون شبیه آدمیزاده که  عاشق شدن مون باشه. برخلاف همه داستان های  عاشقانه ، شروع داستان من نه توی یه غروب سرد پاییزی بود و نه نیمروز دل انگیز بهاری .... بلکه یه روز بود مثل همه  روز های لعنتی که میومدن ، اما دلشون نمی خواست برن.

من کلافه از این روند کند و تکراری، تصمیم گرفتم اون روز خروس خون سحر  یه سری بزنم کله پزی سید و حداقل توی این چرخه کسالت بار روزگار  زمان رو  بکشم و دلی از عزا در بیارم.. خیلی  وقت بود شاید سه سالی می شد ، سید محسن رو ندیده بودم . همسن و سال خودم بود و مغازه  از  پدر  خدا بیامرزش بهش رسیده بود . راستش رفیق بودیم ، از دوره ابتدایی تا آخر دبیرستان . تا زمانی که پدر  تحت تاثیر غر ولندای مامان  قانع شد خونه آبا و اجدادی  خودش  توی باغچه بیدی رو بفروشه و بساط  زندگی  مون رو جمع کنه و ببره توی یه منطقه خوش آب و هوا و با کلاس توی خیابون پاسداران . ابتدا منو خواهرم  نفیسه از  این مسئله  خیلی راضی  بودیم. چون با شستشوی مغزی مفصلی که مادر  قجری تبار ما مسبب اصلیش بود. من و خواهرم هم به این نتیجه رسیده بودیم ،  که جامون اینجا نیست. به هر  صورت غرغر مکرر مادر و  اصرار  های چپ و راست من و نفیسه کار خودش رو کرد و  بابا  یه خونه خیلی  قشنگ و بزرگ  توی پاسداران خرید. و خیلی زود ما خونه قدیمی پدری رو با همه خاطرات ریز و درشتش پشت سرگذاشتیم و شدیم بالا شهر نشین  . تنها کسی که آخرین لحظه اشک توی چشماش حلقه زد  پدرم  بود.

راستش  منم غمگین شدم از  اندوهی که توی  چشماش  موج می زد. پدر تا زمانی که از  کوچه خارج می شدیم از توی آیینه چشمش به در  خونه بود.

خیلی زود حزن ناشی از غم و اندوه  درونی پدر  جای خودش  رو  به  هیجان ناشی از سکونت در  خونه و  محله  جدید داد.

 من و مادر و نفیسه  سر از پا  نمی  شناختیم . مادر دائم اینطرف و اونطرف می رفت و  به  کار گر ها که مشغول  چیدن  اسباب  و اثاثیه بودن  دستور می داد  هر چیز رو کجا بذارن.  البته این سر خوشی  خیلی  طول نکشید .

کم کم  متوجه شدم ، توی این محله  یک غریبه تمام عیار  هستیم. نه فقط با آدماش بلکه با فرهنگش ، با  خلقیاتش، هیچ چیش رو نمی تونستیم بفهمیم . حال و هوای اینجا من رو یاد سکوت و خلوتی قبرستون ارمنی ها  می انداخت که توی نوجوونی می رفتیم  برای زدن گنجشک هاش ، برای منصور که تنها گوشتی بود که  گیرشون می اومد برای  خوردن، به دلیل فقر بی حد و  اندازه خانواده اش.

برعکس باغچه بیدی ....... که دائم صدای زندگی باهمه غم و شادی هاش به  گوش می رسید . هیچ  صدایی از  خونه های اینجا در نمی اومد. هیچ دری باز  نبود که از لای اون کله زن خونه روبرویی بره توش و داد بزنه ،هی ....  همسایه.... زنده ای ؟ ........چرا سر و صداتون نمی آد ؟....... براتون آش رشته نذری آوردم ........

هیچ بچه ای دیده نمی  شد. با صورتی کثیف از عرق ، بازی بی امان توی کوچه ها با یه توپ پلاستیکی . تنها چیزی که به چشم می خورد ، پرده های  ضخیم چند لایه بود که حتی جلوی عبور نور و روشنایی رو به داخل خونه می گرفت. اوایل فکر می کردم ،  همه  خونه های مجاور خالی هستند و  کسی توی  اونها  زندگی نمی کنه . اما کم کم علایم ضعیفی از حیات رویت شد و من متوجه حداقل نوعی زندگی نباتی در این خونه ها  شدم.

کم کم  افسردگی محل به ما نفوذ کرد. پدر  اولین کسی بود که دچار افسردگی  شدید شد و به سال هم نکشید که ما رو تنها گذاشت و از دنیا رفت.

من و نفیسه هم که  توی خونه قدیمی  مون دائم توی سرو کله هم می زدیم.  حتی قبل از فوت پدر و با یافتن  اتاق  های مستقل حالا  توی  جزیره های  خودمون محبوس شده  و کاری به  کار  هم داشتیم . واین افسردگی مون رو تشدید می کرد.

اما ظاهرا"  مادر  وضع بهتری  داشت. و سرخوش از فتح بزرگش برای انتقال به جایی که خودش رو  لایق و شایسته اون میدونست. سرگرم مهمانی  های فاخر ومجلل خود با دوستانش بود. مرگ پدرهم ، نه تنها نتونست اون رو  از این سرگرمی تازه دور کنه. که تازه با از  دست دادن آقا بالاسر، اکنون او راحت تر  به این رفت و آمد ها می پرداخت . به قول خودش  من و نفیسه هم دیگر بزرگ  شدیم و می تونیم گلیم خودمون رو از  آب  بکشیم  بیرون ....

اما مرگ پدر برعکس مادر ، من و نفیسه رو  بدجوری غافلگیر و درونگرا کرد. کسالت باری محله جدید و مردمش هم مزید بر علت . تا جایی که تازه سال پدر رو پشت سر گذاشته بودیم که نفیسه رفتن به دانشگاه رو تعطیل کرد و  خونه نشین  شد و به چشم  برهم زدنی مادر به یک خانواده به اصطلاح خودش اشرافی شوهرش داد و  رفت پی زندگی  خودش.

عضو جدید خانواده گذشته از خانواده حال به همزنی که داشت ، پسر خوبی بود و این خیال من رو  از  طرف نفیسه راحت می  کرد . با تموم شدن انحصار وراثت و کارهای قانونی  سهم هر یک از ما ، از املاک گسترده باقیمانده از پدر مشخص و تحویل شد. ثروت هنگفتی نبود. اما اونقدر  بود که تا پایان عمر، ما رو از  هر کس و هر چیز بی نیاز کنه.

 مادر بلافاصله سهم ارث خودش رو فروخت و به  پول تبدیل کرد و آن  را دربانک گذاشت. خواهرم هم که حالا کمی حالش بهتر از گذشته بود، یک شرکت بازرگانی با  همسرش تاسیس و شروع به فعالیت کرد .ماندم  من  ... و ... من........ هرروز بیشتر  و بیشتر  افسرده می شدم.

یه روز مادر رو به من کرد و گفت: نوید بیا توهم زمین هات رو بفروش و  یک کاری برای  خودت شروع کن ....... مگه تو چیت از نفیسه و  مسعود کمتره.

 نگاهی  بهش  کردم و سرم روانداختم پایین و توی دلم گفتم :  من  تحت هیچ شرایطی  زمین های پدرم رو نمی  فروشم . این تنها چیزی هست که من رو با گذشته شیرینم پیوند میده.

مادر  دوباره با صدای بلندتر  گفت : نوید شنیدی چی گفتم ؟

با کمی مکث جواب دادم : آره مامان شنیدم ...... و دوباره  سکوت کردم.

 مادر  ادامه داد : یه مشتری  خوب براش دارم...... اگر بخوای  بفروشیش.

برای اینکه بحث ادامه پیدا نکنه گفتم . چشم مامان هر وقت  تصمیم گرفتم خبرت می کنم......

مادر  راضی  از پاسخ دو  پهلوی من به طرف  اتاقش رفت و منو با  افکارم تنها گذاشت........ باید کاری می کردم...اما چیکار؟

بعد از  مدتی کلنجار رفتن با خودم  تصمیم گرفتم فردا صبح کله سحر سری به  محله قدیمی وسید بزنم. واین شد که الان اینجام ..... جلوی در کله پزی آسید محسن .... اونم  بعد از  سه سال و اندی ......... سید حواسش به  بیرون نبود و متوجه حضور من پشت شیشه مغازه اش نشد ، در و که باز  کردم بی اختیار عطر و بوی کله پاچه که توی سینی رو یپیشخون خودنمایی می کردن دهنم رو آب  انداخت .گفتم خسته نباشی اقا سید...... خدا قوت.

 یه مرتبه عین برق گرفته ها به طرف در برگشت و با دیدن من گفت: نوید ....تویی بی معرفت...... فوری از  پشت پیشخون بیرون پرید و من رو با همون دستای چرب وچیلیش  بغل کرد و شروع کرد به ماچ کردن . بابا کجایی نامرد. رفتی حاجی حاجی مکه ، نگفتی  دوستی .... رفیقی ...... یار غاری داشتی .قدیم ندیما ......

در گوشش گفتم :هرچی بگی حق داری....

دست من رو گرفت و پشت یه میز نشوند و خودش هم روبروم نشست. به شاگردش و گفت :  امروز باید خودت به مشتری ها برسی .

شاگرد جواب داد : چشم اقا سید ، رو چشمم ، خیالت تخت باشه بعد پرسید : مهمون تون ناشتایی خوردن؟

سید نگاهی به من کرد و گفت : بیجا کردن اگر ناشاتایی خورده باشن و قدم توی دکون سید بزارن. بعد هم بلند شد و یه کاسه با نون تازه سنگک گذاشت جلوی منو گفت مگه نه آقا نوید؟.....

خنده ای کردم و گفتم. کی جراتش رو داره با شیکم پر بیاد مغازه شما. بعد باهم زدیم زیر خنده.

سید رو به شاگردش کرئد و باصدای بلند. گویی داره اطلاعیه می خونه گفت : نصف مغز با خوئک و دوتا چشم ونصف گوشت صورت رو  با آب روغن بساب  تا نونش و تلیت کنه.  روبه من کرد و ادامه داد: ارباب چیزی رو که  از قلم  نیانداختم؟........

بازهم زدیم  زیر خنده  و  گفتم : نه هزار ماشالله  حافظه ات حرف نداره  .

با خنده ای شیرین گفت : به این میگن  معجون ارباب کش .....درست میگم ارباب .....

همه توی محله ارباب صدام می  کردن  ........ یه مرتبه یاد بابام افتادم و حالت صورتم برگشت ...... سیدهم متوجه این ماجرا شد . گفت یاد بابای  خدابیامرزت افتادی ؟ سرم رو به علامت تایید تکون دادم.

دستش رو روی  شونه ام گذاشت و گفت : خدا بیامرزدش ، انصافا" آدم خوبی بود. توی محل  همیشه ذکر خیرش

هست و هنوزم که هنوزه اهل محل هر شب جمعه براش  خیرات میکنن.

حرف سید تموم شده و  نشده  کاسه تلیت ، عروس  شده و با معجون اربابی روش جلوم قرار  گرفت.

سید برای  اینکه فضا رو عوض کنه گفت : بخور گشنه ، میدونم  الان توی دهنت سیل راه افتاده.  قاشق رو توی کاسه گذاشت و سکوت کرد.

جاتون خالی دلی از  عزا درآوردم. پشت بندش هم چشم و مغز و  گوشت لخم . سیری  من رو تا شب  تضمین  کرد.

به یاد بچگی توی  سروکله هم میزدیم که صدای زنگ کوچیکی که به در وصل بود و با هر بار باز و بسته شدن صدای دلنشینی از  خودش در  می آورد به گوش رسید. سرم رو که بر اثر  خنده روی میز  خم شده بود بلند کردم  ، نگاهم روی در  خشک شد .....عین  برق گرفته ها قدرت هیچ حرکتی نداشتم.

..........

 

 

 

 

 

 

 

 


تعداد بازدید از این مطلب: 338
موضوعات مرتبط: رمان باغچه بیدی , ,
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








رادیو اینترنتی صدای  ایران

این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام . و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است. به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود