با خودم فکر میکردم چی مون شبیه آدمیزاده کهعاشق شدن مون باشه. برخلاف همه داستان هایعاشقانه ، شروع داستان من نه توی یه غروب سرد پاییزی بود و نه نیمروز دل انگیز بهاری .... بلکه یه روز بود مثل همهروز های لعنتی که میومدن ، اما دلشون نمی خواست برن.
من کلافه از این روند کند و تکراری، تصمیم گرفتم اون روز خروس خون سحر یه سری بزنم کله پزی سید و حداقل توی این چرخه کسالت بار روزگارزمان روبکشم و دلی از عزا در بیارم.. خیلیوقت بود شاید سه سالی می شد ، سید محسن رو ندیده بودم . همسن و سال خودم بود و مغازهازپدرخدابیامرزش بهش رسیده بود . راستش رفیق بودیم ، از دوره ابتدایی تا آخر دبیرستان . تا زمانی که پدرتحت تاثیر غر ولندای مامانقانع شد خونه آبا و اجدادیخودشتوی باغچه بیدی رو بفروشه و بساطزندگیمون رو جمع کنه و ببره توی یه منطقه خوش آب و هوا و با کلاس توی خیابون پاسداران . ابتدا منو خواهرم نفیسه ازاین مسئله خیلی راضیبودیم. چون با شستشوی مغزی مفصلی که مادرقجری تبار ما مسبب اصلیش بود. من و خواهرم هم به این نتیجه رسیده بودیم ،که جامون اینجا نیست. به هرصورت غرغر مکرر مادر واصرارهای چپ و راست من و نفیسه کار خودش رو کرد وبابایه خونه خیلیقشنگ و بزرگتوی پاسداران خرید. و خیلی زود ما خونه قدیمی پدری رو با همه خاطرات ریز و درشتش پشت سرگذاشتیم و شدیم بالا شهر نشین. تنها کسی که آخرین لحظه اشک توی چشماش حلقه زدپدرمبود.
راستشمنم غمگین شدم ازاندوهی که تویچشماشموج می زد. پدر تا زمانی که ازکوچه خارج می شدیم از توی آیینه چشمش به درخونه بود.
خیلی زود حزن ناشی از غم و اندوهدرونی پدرجای خودشروبههیجان ناشی از سکونت درخونه ومحلهجدید داد.
من و مادر و نفیسهسر از پانمیشناختیم . مادر دائم اینطرف و اونطرف می رفت وبهکار گر ها که مشغولچیدناسبابو اثاثیه بودندستور می دادهر چیز رو کجا بذارن.البته این سر خوشیخیلیطول نکشید .
کم کممتوجه شدم ، توی این محلهیک غریبه تمام عیارهستیم. نه فقط با آدماش بلکه با فرهنگش ، باخلقیاتش، هیچ چیش رو نمی تونستیم بفهمیم . حال و هوای اینجا من رو یاد سکوت و خلوتی قبرستون ارمنی ها می انداخت که توی نوجوونی می رفتیمبرای زدن گنجشک هاش ، برای منصور که تنها گوشتی بود کهگیرشون می اومد برایخوردن، به دلیل فقر بی حد واندازه خانواده اش.
برعکس باغچه بیدی ....... که دائم صدای زندگی باهمه غم و شادی هاش بهگوش می رسید . هیچ صدایی ازخونه های اینجا در نمی اومد. هیچ دری بازنبود که از لای اون کله زن خونه روبرویی بره توش و داد بزنه ،هی ....همسایه.... زنده ای ؟ ........چرا سر و صداتون نمی آد ؟....... براتون آش رشته نذری آوردم ........
هیچ بچه ای دیده نمیشد. با صورتی کثیف از عرق ، بازی بی امان توی کوچه ها با یه توپ پلاستیکی . تنها چیزی که به چشم می خورد ، پرده هایضخیم چند لایه بود که حتی جلوی عبور نور و روشنایی رو به داخل خونه می گرفت. اوایل فکر می کردم ،همهخونه های مجاور خالی هستند وکسی تویاونهازندگی نمی کنه . اما کم کم علایم ضعیفی از حیات رویت شد و من متوجه حداقل نوعی زندگی نباتی در این خونه هاشدم.
کم کمافسردگی محل به ما نفوذ کرد. پدراولین کسی بود که دچار افسردگیشدید شد و به سال هم نکشید که ما رو تنها گذاشت و از دنیا رفت.
من و نفیسه هم کهتوی خونه قدیمیمون دائم توی سرو کله هم می زدیم.حتی قبل از فوت پدر و با یافتناتاقهای مستقل حالاتویجزیره هایخودمون محبوس شدهو کاری بهکارهم داشتیم . واین افسردگی مون رو تشدید می کرد.
اما ظاهرا"مادروضع بهتریداشت. و سرخوش از فتح بزرگش برای انتقال به جایی که خودش رولایق و شایسته اون میدونست. سرگرم مهمانیهای فاخر ومجلل خود با دوستانش بود. مرگ پدرهم ، نه تنها نتونست اون رواز این سرگرمی تازه دور کنه. که تازه با ازدست دادن آقا بالاسر، اکنون او راحت تربه این رفت و آمد ها می پرداخت . به قول خودشمن و نفیسه هم دیگر بزرگشدیم و می تونیم گلیم خودمون رو ازآببکشیمبیرون ....
اما مرگ پدر برعکس مادر ، من و نفیسه روبدجوری غافلگیر و درونگرا کرد. کسالت باری محله جدید و مردمش هم مزید بر علت . تا جایی که تازه سال پدر رو پشت سر گذاشته بودیم که نفیسه رفتن به دانشگاه رو تعطیل کرد وخونه نشینشد و به چشمبرهم زدنی مادر به یک خانواده به اصطلاح خودش اشرافی شوهرش داد ورفت پی زندگیخودش.
عضو جدید خانواده گذشته از خانواده حال به همزنی که داشت ، پسر خوبی بود و این خیال من روازطرف نفیسه راحت میکرد . با تموم شدن انحصار وراثت و کارهای قانونیسهم هر یک از ما ، از املاک گسترده باقیمانده از پدر مشخص و تحویل شد. ثروت هنگفتی نبود. اما اونقدربود که تا پایان عمر، ما رو ازهر کس و هر چیز بی نیاز کنه.
مادر بلافاصله سهم ارث خودش رو فروخت و بهپول تبدیل کرد و آنرا دربانک گذاشت. خواهرم هم که حالا کمی حالش بهتر از گذشته بود، یک شرکت بازرگانی باهمسرش تاسیس و شروع به فعالیت کرد .ماندممن... و ... من........ هرروز بیشترو بیشترافسرده می شدم.
یه روز مادر رو به من کرد و گفت: نوید بیا توهم زمین هات رو بفروش ویک کاری برایخودت شروع کن ....... مگه تو چیت از نفیسه ومسعود کمتره.
نگاهیبهشکردم و سرم روانداختم پایین و توی دلم گفتم :منتحت هیچ شرایطیزمین های پدرم رو نمیفروشم . این تنها چیزی هست که من رو با گذشته شیرینم پیوند میده.
مادردوباره با صدای بلندترگفت : نوید شنیدی چی گفتم ؟
با کمی مکث جواب دادم : آره مامان شنیدم ...... و دوباره سکوت کردم.
مادرادامه داد : یه مشتریخوب براش دارم...... اگر بخوایبفروشیش.
برای اینکه بحث ادامه پیدا نکنه گفتم . چشم مامان هر وقتتصمیم گرفتم خبرت می کنم......
مادرراضیاز پاسخ دوپهلوی من به طرفاتاقش رفت و منو باافکارم تنها گذاشت........ باید کاری می کردم...اما چیکار؟
بعد ازمدتی کلنجار رفتن با خودمتصمیم گرفتم فردا صبح کله سحر سری بهمحله قدیمی وسید بزنم. واین شد که الان اینجام ..... جلوی در کله پزی آسید محسن .... اونمبعد ازسه سال و اندی ......... سید حواسش بهبیرون نبود و متوجه حضور من پشت شیشه مغازه اش نشد ، در و که بازکردم بی اختیار عطر و بوی کله پاچه که توی سینی رو یپیشخون خودنمایی می کردن دهنم رو آبانداخت .گفتم خسته نباشی اقا سید...... خدا قوت.
یه مرتبه عین برق گرفته ها به طرف در برگشت و با دیدن من گفت: نوید ....تویی بی معرفت...... فوری ازپشت پیشخون بیرون پرید و من رو با همون دستای چرب وچیلیشبغل کرد و شروع کرد به ماچ کردن . بابا کجایی نامرد. رفتی حاجی حاجی مکه ، نگفتیدوستی .... رفیقی ...... یار غاری داشتی .قدیم ندیما ......
در گوشش گفتم :هرچی بگی حق داری....
دست من رو گرفت و پشت یه میز نشوند و خودش هم روبروم نشست. به شاگردش و گفت :امروز باید خودت به مشتری ها برسی .
شاگرد جواب داد : چشم اقا سید ، رو چشمم ، خیالت تخت باشه بعد پرسید : مهمون تون ناشتایی خوردن؟
سید نگاهی به من کرد و گفت : بیجا کردن اگر ناشاتایی خورده باشن و قدم توی دکون سید بزارن. بعد هم بلند شد و یه کاسه با نون تازه سنگک گذاشت جلوی منو گفت مگه نه آقا نوید؟.....
خنده ای کردم و گفتم. کی جراتش رو داره با شیکم پر بیاد مغازه شما. بعد باهم زدیم زیر خنده.
سید رو به شاگردش کرئد و باصدای بلند. گویی داره اطلاعیه می خونه گفت : نصف مغز با خوئک و دوتا چشم ونصف گوشت صورت رو با آب روغن بساب تا نونش و تلیت کنه.روبه من کرد و ادامه داد: ارباب چیزی رو کهاز قلمنیانداختم؟........
بازهم زدیمزیر خندهوگفتم : نه هزار ماشاللهحافظه ات حرف نداره.
با خنده ای شیرین گفت : به این میگنمعجون ارباب کش .....درست میگم ارباب .....
همه توی محله ارباب صدام میکردن ........ یه مرتبه یاد بابام افتادم و حالت صورتم برگشت ...... سیدهم متوجه این ماجرا شد . گفت یاد بابایخدابیامرزت افتادی ؟ سرم رو به علامت تایید تکون دادم.
دستش رو رویشونه ام گذاشت و گفت : خدا بیامرزدش ، انصافا" آدم خوبی بود. توی محلهمیشه ذکر خیرش
هست و هنوزم که هنوزه اهل محل هر شب جمعه براشخیرات میکنن.
حرف سید تموم شده ونشدهکاسه تلیت ، عروسشده و با معجون اربابی روش جلوم قرارگرفت.
سید برایاینکه فضا رو عوض کنه گفت : بخور گشنه ، میدونمالان توی دهنت سیل راه افتاده.قاشق رو توی کاسه گذاشت و سکوت کرد.
جاتون خالی دلی ازعزا درآوردم. پشت بندش هم چشم و مغز وگوشت لخم . سیری من رو تا شبتضمینکرد.
به یاد بچگی تویسروکله هم میزدیم که صدای زنگ کوچیکی که به در وصل بود و با هر بار باز و بسته شدن صدای دلنشینی ازخودش درمی آورد به گوش رسید. سرم رو که بر اثرخنده روی میزخم شده بود بلند کردم، نگاهم روی درخشک شد .....عینبرق گرفته ها قدرت هیچ حرکتی نداشتم.
این وبلاگ کشکولی بزرگ است ، که همه آثار خود را در آن ریخته ام .
و به همین جهت بسیار شلوغ و پر هرج و مرج است.
به همین دلیل تعدادی وبلاگ تخصصی و موضوعی ایجاد کردم. که لینک شان را خواهم گذاشت.